داشتم برایش می گفتم این همه بی توجهی از تو بعید نیست؟ اصلا انگار که از اول من برایت وجود نداشته ام. هر چه صدایت می زنم جوابم را نمی دهی. نگاه هایت دیگر مثل گذشته نیست. چشم هایت از من چیزی طلبکارند. نمیدانم چه. خودت هم که حرف نمی زنی. یک جور بی قراری تمام وجودت را گرفته. یک جا نمی نشینی. خودت متوجه نیستی که چقدر سر انگشتانت رو می جوی و دست هایت را که... داشتم می گفتم تو مرا کنار زده ای. تو مرا نمی بینی. تو ... تو چقدر کم حرف شده ای.. بی حوصله ای. دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده از بس که سکوت کرده ای. تو ... تو چرا دیگر نمی خندی؟ ذوق کردن هایت را نمی بینم. تو چرا دیگر اسمم را مثل همیشه صدا نمی زنی؟ تو.. نمی خواهی حرف بزنی؟
من.. دلگیرم.. از تو به اندازه ی تمام دنیا دلگیرم. من..مانده ام چه بگویم که آرام شوی. نمی دانم چه کنم. نمی توانم قطره ای اشک بریزم که مبادا تو ببینی و بیشتر توی لاک خودت فرو بروی. این بغض لعنتی دارد خفه ام می کند. حرف بزنم؟ ساکت باشم؟ می خواهی اصلا جلوی چشمانت نباشم؟ مرا ببین. دارم با تو حرف می زنم. حواست هست؟ تازگی ها خیلی حواس پرت شده ای. چرا انقدر باید اسمت را صدا بزنم تا جوابم را بدهی. با توام. من ناراحتم. من از تو ناراحتم. من.. نمیدانم نگاهم را به کجا بیاندازم. به چشمانت که غم از آن می بارد؟ به دستانت؟ به صدایت که اصلا آن را نمی بینم. صدایت را خیلی وقت است که درست و حسابی و جاندار نه دیده ام و نه شنیده ام. من...هیچ! تو حرفی بزن که هر دو آرام بگیریم...
.
چشمانش پر شده بود از اشک. نگاهش انگار کم کم داشت عوض می شد. مثل گذشته ها...
.
+ دستمو بگیر...دوباره...